آره دیگه عزیز من، حرص و جوش الکی واسۀ چی؟ مگه وقتی هزار جای دیگه رو فیلتر کردن چی شد؟ حالا این هم هزار و یکمی. دارم دربارۀ همین شاهکار آخر خانم یا آقای فیلترینگ (نه به تبعیض جنسیتی تا این حد) یعنی همین فیلتر کردن سایت‌های دانلود فیلم و سریال صحبت می‌کنم. البته همین‌جا باید موضع خودم رو دربارۀ رعایت کپی‌رایت مشخص کنم که یه‌وقت از فرهیختگی‌ام کم نشه و به اعتبار این نوشته (!) لطمه نخوره. به‌نظر من افرادی که در حد خودشون برای ترجمه و دوبلۀ فیلم‌ها زحمت می‌کشن واقعاً حق دارن شاکی بشن که ماحصل کارشون داره جای دیگه به‌صورت رایگان عرضه می‌شه؛ یعنی این دیگه أظهر من الشمسه. کلاً این نظر رو دربارۀ اکثر صاحبان آثار توی حوزه‌های مختلف دارم؛ ولی از اون‌طرف تو کَتَم هم نمی‌ره که رعایت کپی‌رایت رو فقط به مرزهای ایران محدود کنم و واقعاً صاحبان آثار خارجی رو محق می‌دونم که شاکی بشن آثاری که کرور کرور بابت تولیدش هزینه شده، داره رایگان استفاده می‌شه. و خب با همچین دیدی می‌دونم این آثار خارجی رایگانی که استفاده کردم (بیشتر فیلم و موسیقی و کمتر کتاب) حق بزرگی به گردنم گذاشتن و حداقل چون معتقدم اون دنیایی هم در کاره یا باید همین‌جا حسابم رو پاک کنم یا اون‌جا. 

اما داشتم می‌گفتم، حرص و جوش الکی واسۀ چی؟ فیلترینگ باید تا الان متوجه شده باشه که یکی از مصادیق بارز جملۀ یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت (از ترتیبش مطمئن نیستم)، همین مسخره‌بازی‌های ایشونه. من که گاهی به‌شوخی می‌گم اگه این‌همه وقت و انرژی و  ترفندی رو که ما برای عوض کردن IP و امتحان کردن VPNهای مختلف به کار می‌بریم تا ایرانی بودن خودمون رو دور بزنیم یه‌ جا جمع می‌کردن، احتمالاً می‌تونست توی بهبود روابط بین‌المللی مؤثر باشه. 

دیگه چه می‌شه کرد؟ یه چند صباحی باید از ذخایر فیلم‌های دیده‌نشده‌ام ارتزاق کنم، دست‌به‌دامن شبکه‌های معاند انگلیسی‌زبان روی گوشی‌ام بشم، به یوتوب سر بزنم یا به‌عنوان حربۀ نهایی به این و اون رو بزنم که فلان فیلم و بهمان سریال دوبله‌نشده رو دارید، تا سرورهای این سایت‌ها به خارج‌ از مرزهای فرضی منتقل بشه و احتمالاً با پرداخت یه حق اشتراک دوباره بتونیم فیلم‌هایی رو تماشا کنیم که لذت شنیدن صدای اصلی بازیگر و تأسف بابت زیرنویس‌های فارسی بومی‌سازی‌شده رو با هم بهمون بده. 

پس‌حرفی: خودمونیم این موضع مشخص کردن چه حالی داره‌ها. بی‌خود نیست یه‌سری‌ها راه‌به‌راه موضع مشخص می‌کنن. آدم چشمش رو می‌بنده، باد به غبغبش می‌اندازه و نطق صادر می‌کنه. مثلاً برای منی که تا دیروز شعارم این بود که زنده هستم پس هستم، یه شعار جدید ساخته می‌شه که موضع مشخص می‌کنم پس هستم.

 


روزهای شاد، روزهای سخت، روزهای بد، روزهای عادی، روزهای پرتنش، روزهای تلخ. خب من خیلی زندگی‌ام رو این‌طوری تقسیم نمی‌کنم. فراموش نمی‌کنم روزهایی رو که چند ساعتش رو به‌شدت خندیدم و چند ساعتش رو به‌شدت گریه کردم. یا روزهایی که خیلی بی‌خیال شروع شده و پرتنش تموم. البته دورانی بوده که خیلی سخت بوده؛ مثل سال ۸۶ یا سال‌های ۹۱ و ۹۲، یا همین ۹۷ و ۹۸ خودمون؛ دورانی که هیچ‌جوره دلم نمی‌خواد برگردم بهشون. خب توی این دوران هم روزهای خوب و شیرینی بوده قطعاً، ولی زنجیرۀ اتفاقات ناراحت‌کننده یه تصور منفی ازشون برام ساخته. ولی بذار واقع‌بین باشم، همین اتفاقات منفی خیلی توی شکل‌گیری منِ امروز تأثیر داشتن و ازشون خیلی متشکرم. 

و دیروز، امتداد یکی از همین اتفاقات ناخوشایند بود. دکتر قرار بود بهم یه خبری بده که یا بد بود یا بد نبود؛ یعنی هیچ خبر خوبی در کار نبود به‌هرحال. از یه طرف، به‌نظر من اون خبر بد می‌تونست بد نباشه و اون خبری که بد نبود، بد باشه. اما توی راه بیمارستان که بودم یه‌جورایی آروم بودم؛ چون انگار تاک‌تیک زندگی‌ام دستم اومده بود؛ یعنی این‌طور که اگه برای یه‌ اتفاق بد خیلی نگران باشم، اون اتفاق نمی‌افته و اگه هیچ‌چیز نگران‌کننده‌ای وجود نداشته باشه احتمال وقوع اتفاق بد هست؛ البته این یه قانون کلی نیست و من رو به جملۀ بعد از خنده، گریه است» مؤمن نمی‌کنه؛ ولی زندگی رو مثل ژانوس می‌بینم که برای من یه صورتش دیوه و یه صورتش فرشته. وقتی به اون‌جایی رسیدم که صورت دیوِ زندگی خودش رو حسابی لابه‌لای زمکان جا داده، می‌تونم کمی امیدوار باشم که قرار نیست اون اتفاقی که براش خیلی نگران بودم، پیش بیاد؛ ولی وقتی اون صورت فرشتۀ زندگی بهم نزدیک می‌شه تا ببوستم. خب بالاخره جای نگرانی هست که یهو دیو زندگی زورش بچربه و توی لحظۀ آخر به‌جای بوسه نیشش رو تو پوستم فرو کنه. احتمالاً به‌خاطر اینکه دیوها کارشون برعکسه.

دکتر خبر بد رو نداد؛ شاید چون خودم رو کاملاً براش آماده کرده بودم؛ شاید چون خبر بدْ دیگه بد نبود. 

پی‌نوشت: افراد گاهی برای چک‌آپ با پای خودشون به بیمارستان می‌رن، این یک اتفاق کاملاً معمولیه. laugh


یه رفتار جالبی هم هستش که وقتی یه نفر می‌آد دربارۀ یه ویژگی فردی خوب یا بد صحبت می‌کنه، بخش قابل توجهی از مخاطب‌ها واکنش‌شون نسبت به اون صحبت اینه که خب خدا رو شکر من ـ و گاهی من و عزیزانم ـ هم این ویژگی خوب رو داریم (با ذکر مثال)، یا خب خدا رو شکر ما همچین ویژگی‌ بدی رو نداریم (باز هم با ذکر مثال) و در ادامه نسبت به بعضی از دارندگان اون ویژگی بد اظهار انزجار می‌کنن و نسبت به خودشون و دارندگان اون ویژگی خوب مباهات.

حالا فرقی هم نمی‌کنه این حرف کجا زده بشه، توی اتوبوس، جمع خانوادگی یا صفحات کاربری فلان برنامه و بهمان سایت. و باز هم فرقی نمی‌کنه بحث نژادپرستی باشه، کتاب‌خوانی باشه، مرد/ زن/ فرزندسالاری باشه، کمک برای هزینۀ ازدواج دو تا جوان باشه، رعایت کپی‌رایت یا.، غالباً اکثر واکنش‌ها همون‌طوریه؛ البته یه سری افراد اجتماعی‌نشده هم هستن این وسط که خیلی هنجارشکنانه می‌آن و دربارۀ اصل قضیه صحبت می‌کنن و از یه سری زوایای کمتر دیده‌شده به قضیه نگاه می‌کنن و حتی به یه چند تا منبع هم ارجاع‌ می‌دن که اگه کسی خواست بتونه اطلاعات بیشتری بگیره، که خب این گروه کلاً از مرحله پرت هستن؛ چون اصل این جور بحث‌ها برای تأیید و تکذیبه و بحث و بررسی جایی توش نداره و یه قرار نانوشته‌ و حتی ناگفته‌ای این وسط هستش که بعد از اینکه انگشت اتهام از گوینده و شنونده برداشته شد و کف‌های افتخار زده شد، بحث تموم می‌مشه و یه موضوع جدید می‌آد وسط.

البته خدا رو شکر من که خودم اصلاً این‌طوری نیستم؛ نشونه‌اش هم همین که هیچ‌کدوم از افعال این نوشته به صیغۀ متکلم وحده نبود.


یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمی‌خوایم این رو باور کنیم و به‌خاطر نداشته‌ها یا ازدست‌داده‌هامون حرص و اندوه و حسادت رو توی خودمون تلنبار می‌کنیم. یه‌جورهایی انگار نمی‌خوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی‌دونم، ولی نمی‌ریم. دوست نداریم که این قضیه رو بپذیریم و از طرف دیگه جرئت این ریسک رو هم نداریم که بازی رو تو میدون جدیدی شروع کنیم. شاید هم خودمون رو اون‌قدر باور نداریم که بدونیم بهترین خودمون رو باید توی قضیۀ دیگه‌ای پیدا کنیم. شاید خودمون رو سزاوار آرامش نمی‌دونیم.

پی‌نوشت: پس از سال‌ها توانایی پست گذاشتن در بیان با گوشی برایم میسر شد. باشد که جنبه داشته باشم و هرروز چنین گوهرافشانی نکنم.


شیر آب رو باز می‌کنم و روی ظرف‌ها می‌گیرم. برای بار nام به خودم می‌گم جوون‌ها از یه سنی به بعد دیگه نباید با والدین‌شون زندگی کنن؛ البته این اواخر غیر از خودم این جمله رو به چند نفر دیگه هم گفتم. با خودم می‌گم این جمله به‌اندازۀ کافی گویا هست که نخوام بیشتر از این توضیح بدم؛ ولی بعدش فکرم شاخ و برگ می‌گیره. یاد حرف فـ می‌افتم که می‌گفت اولویت مامانتْ باباته، اولویت بابات هم مامانته. راستش حرفش خیلی درسته. خب خدا رو شکر مامان و بابای من خیلی با هم جورن. صبح به صبح با هم می‌شینن پای کامپیوترشون و تا ظهر با هم کار می‌کنن. تو طول روز هم اخبار ایران و جهان رو با هم می‌شنون و اون چیزهایی رو هم که صداوسیما نمی‌گه خودشون به هم خبر می‌دن. یا چه‌ می‌دونم، مثلاً گزارش‌های مربوط به کارشون رو به هم نشون می‌دن و. راستش از نظر اخلاقی هم خیلی با هم جورن و ما بچه‌ها از این بابت هم آرامش زیادی داشتیم و هم. خب آره ضربه هم خوردیم.

از یه طرف دیگه نمی‌شه این رو هم نادیده گرفت که والدین وقتی وارد این نقش‌شون می‌شن خیلی از اولویت‌هاشون هم فرق می‌کنه. حالا فکر کن من که حتی دوست ندارم پول یه لیوان شربت خاکشیرم رو دوستم حساب کنه یا وقتی می‌رم مهمونی از زحمتی که میزبان برام کشیده معذبم، چطور باید با این‌همه فداکاری‌ای که والدینم داشتن کنار بیام و چقدر به خودم اجازه می‌دم که اولویتم خودم باشم؟ و برای بار nام به خودم می‌گم که به‌نظرم پیچیده‌ترین رابطه، همین رابطۀ والد ـ فرزندیه.

پارچ رو که دارم می‌شورم یاد شـ می‌افتم که با اون‌همه پرحرفی‌اش، روز آخر کارش فهمیدیم که پدر و مادرش از هم جدا شدن. با خودم می‌گم اگه والدین به هر دلیل و شکلی از رابطۀ همسری خودشون خارج بشن و اولویت‌شون از سمت همسر به فرزند تغییر جهت بده، باز هم اون جملۀ گویا، اون گلی که گفتم و دُرّی که سُفتم، کاربرد داره؟

همین‌طور که دارم تابه چدنیه رو می‌شورم هم یهو یاد حرف مـ می‌افتم با این مضمون که آدم‌ها رو نمی‌شه به قالب هم درآورد؛ چون این‌طوری می‌شکنن. موضوع صحبت ما اصلاً این قضیه نبود، ولی خیلی به این شرایط می‌خوره.

سینک ظرف‌شویی رو هم می‌شورم، شیر آب رو می‌بندم و پیش‌بند رو باز می‌کنم. غالباً ظرف شستن آرومم می‌کنه. حالا باید برم سر درسم، امروز هیچ‌چی زبان نخوندم.


یعنی واقعاً شما هیچ‌وقت خواب‌های‌تان را به خاطر نمی‌آورید؟ تمام طول روز گوشه‌ای از ذهن‌تان نمی‌ماند؟ هرروز که نه؛ ولی لطفاً بگویید که هرچند روز یک بار، ماهی یک بار، دست کم سالی یک بار که چنین می‌شود. یعنی شما خبر فوت مادربزرگ‌تان، رتبۀ کنکورتان، عروسی عشق‌تان، مهمان‌های ناخوانده، گرفتاری فلان دوست و خیلی اتفاقات مهم و غیرمهم دیگر را اول از خواب‌های‌تان نگرفتید؟ حالا این‌ها به کنار، یعنی خواب‌های کودکی‌تان را مانند خاطرات بیداری در ذهن خود ندارید؟ مثلاً آن خوابی که اول ابتدایی دیدید، که بالاسر خانم معلم و هم‌کلاسی‌های‌تان پرواز می‌کردید، یا آن یکی دیگر که دختر غریبه‌ای از در حیاط خانه آمد تو و گفت: دیدی گفتم برمی‌گردم، خواهر»؟ یعنی شما به اندازۀ موهای سرتان خواب آسمان شب و ستاره‌های منظم و غیرمنظمش را ندیدید؟ یعنی این اواخر صورت‌فلکی جبار را به‌راحتی بیداری در آسمان خواب‌های‌تان پیدا نمی‌کنید؟ به من بگویید ببینم، یعنی واقعاً آرزوبه‌دل نمانده‌اید که یک بار هم که شده شمارۀ پلیس را درست بگیرید و دقیقاً یک مأمور پلیس جواب‌تان را بدهد و به‌موقع به خانه‌تان بیاید؟ یعنی شما خواب باردار بودن، بچه‌دار شدن، بچه بغل کردن و بچه شیر دادن ندیده‌اید؟ بی‌نهایت‌بار در جاده‌ها و اوتوبان‌ها گم و پیدا نشدید؟ یعنی این اواخر چند شب مختلف خواب آن خیابان و آن ساختمانی را که هیچ‌وقت ازشان رد نشده‌اید، ندیده‌اید؟ یعنی واقعاً شما هفت سال هرروز و هرروز به آن دری فکر نکردید که آن شب پشتش مانده بودید و با خودتان نگفتید پس کی باز می‌شود؟ یعنی تمام زندگی شما در همین گند بیداری‌ست؟ لطفاً بگویید که این حقیقت ندارد.


سؤال نداره، ولی کدوم آدم عاقلی آهن‌ربا رو می‌بره نزدیک بستنی شکلاتی به امید جذب شدن؟ یا سعی می‌کنه برای ایجاد ارتباط یا بهتر بگم، اتصال چند تا چیز به هم از آهن‌ربا و بستنی شکلاتی استفاده کنه؟

شاید جواب این باشه: من؛ چون مجبورم، می‌فهمی؟ مجبور. 

بذارید قبلش یه پرانتز بزرگ باز کنم و علت ناراحتی چند ماه اخیرم رو توضیح بدم و از ابهام متن کم کنم. تیتر پرانتز بزرگ اینه: تصمیم به مهاجرت. علت حال بدم هم اون کلمۀ تلخ مهاجرته و هم اون دو کلمۀ قبلش. چند ماهی هست که دارم به هر دری می‌زنم که یکی بهم بگه این تصمیم اشتباهه؛ ولی فکرش رو بکن، از دوست و آشنا و فامیل و خانواده و روانشناس و روانپزشک و. دارن می‌گن این کار درسته. حتی مامان و بابام هم با تمام مخالفت‌شون قبول دارن که شرایط برای من اصلاً خوب نیست و دارن با این تصمیم کنار می‌آن. اما مشکل اصلی اینجاست که من واقعاً دلم نمی‌خواد از دایرۀ امنم خارج بشم، نمی‌خوام درد دوری رو تحمل کنم، نمی‌خوام باعث بشم دیگران هم این درد رو بکشن، نمی‌خوام بپذیرم که نمی‌تونم همین‌جا به اهدافم برسم؛ ولی، بله یه ولی خیلی بزرگ و بولدشده اینجا هست؛ ولی نمی‌تونم هم با شرایط موجود کنار بیام. از طرف دیگه گفتن نداره که پروسۀ مهاجرت به بعضی کشورها چقدر پیچیده و سخته و ممکنه تمام تلاشت بی‌نتیجه بمونه. همۀ این‌ها به کنار، مهم‌ترین مشکل برای من اینه که هنوز دلم می‌خواد بتونم شرایط رو طوری تغییر بدم که کل این قضیه کنسل بشه. منظورم از همۀ این حرف‌ها با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن نیست؛ قضیه بدتر از این حرف‌هاست، یه جورایی می‌شه از مثال گاو نه من شیرده استفاده کرد.

قرار نیست اینجا از دلایلم برای این تصمیم و شرایط بدی که دارم یه لیست بلندبالا بنویسم، یا کارهایی رو که طی این چند سال انجام دادم و نتیجه نگرفتم، فهرست کنم. بذارید به‌جاش یه‌کم غر بزنم. چیزی که ندارم، و داشتنش برام از اکسیژن ضروری‌تره، امیده. این یه جمله کلمات خیلی‌خیلی ساده و مفهوم خیلی‌خیلی دردناک‌تری داره. 

خب دیگه، بهتره پرانتز رو ببندم.

حال فکر کنید کسی که برای دو سال آینده‌اش متأسفانه فقط یه هدف دوست‌نداشتنی داره و برای رسیدن به اون کلی برنامه، شب که می‌خواد بخوابه به این فکر می‌کنه که هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن از خوابش نداره. یه جملۀ سادۀ دیگه.

و اینجاست که پیدا کردن هر انگیزه‌ای می‌تونه بسیار دلچسب و درعین‌حال خطرناک باشه. نه، من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم؛ نمی‌شه چنین ریسکی کرد. جدا از اینکه احوال ناخوشم من رو از تمام دوستانم (غیر از ن یا همون نسرین) جدا کرده، عملاً نمی‌تونم با این شرایط خودم رو  به کسی وابسته کنم که قراره چند صباح دیگه ازش جدا باشم. فرقی نمی‌کنه این فرد از خانواده باشه یا فامیل یا دوست‌وآشنا یا غریبه، من توان چنین کاری رو ندارم. من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم، دارم از یه‌جور حیله حرف می‌زنم، از چیزی که همه‌مون بهش پناه می‌بریم، زمان بچگی بیشتر، شاید الان کمتر. از تخیل. 

فکر کن وقتی حالم بد بود، که توی چند ماه اخیر تقریباً هرروز بوده، خودم رو مجبور می‌کردم یه بستنی شکلاتی بخورم. خب البته من این کار رو نکردم؛ اما تازه متوجه شدم که می‌شد چنین کاری کرد. خب تو وقتی هرروز یا هفته‌ای چند روز درد و غمت رو با بستنی شکلاتی‌ات در میون بذاری، حالت بد نمی‌شه که حرفت رو نمی‌فهمه، که الکی برات سر ت می‌ده، که می‌گه همه همین‌طوری هستن، که داری باعث ناراحتی‌اش می‌شی. از اون طرف، بستنی هم از اینکه داری وظیفه‌ای بیش از توانش، حتی بیش از ماهیتش بهش می‌دی شاکی نمی‌شه، نه این شخصیت‌بخشی رو می‌پذیره، نه ردش می‌کنه، موقرانه سر جای خودشه تا یا خورده بشه یا آب بشه؛ حتی برعکسِ تو از حیف و میل شدنش هم کلامی به زبون نمی‌آره. وجداناً چقدر باشعوره این بستنی شکلاتی. 

می‌بینی، وقتی حورای منطقی تمام توانش رو به کار می‌بره تا مشکلش رو با همین منطق حل کنه و به نتیجه نمی‌رسه، این تخیله که سعی می‌کنه قدرت مغناطیسی بگیره و بستنی شکلاتی رو به روزهای سخت و برنامه‌های دوست‌نداشتنی وصل کنه تا مثلاً بستنی شکلاتی بشه ناجی‌اش. چون به‌هرحال همه‌جای دنیا بستنی شکلاتی هست دیگه. 


توی هفته‌ای که گذشت برندۀ بوکر بین‌المللی سال ۲۰۱۹ معرفی شد. از بین شش رمان کاندید امسال، سیدات القمر بود که تونست جایزه رو به نویسندۀ عمانی خودش، جوخة الحارثي، و مترجم آمریکایی‌اش، مارلین بوث، برسونه. این اولین‌باره که یه اثر عربی جایزۀ بوکر رو می‌بره.

تا قبل از سال ۲۰۱۶، جایزۀ بوکر فقط به آثار رمان‌نویس‌های بریتانیایی و بعضی از کشورهای متحدالمنافعش تعلق می‌گرفت؛ اما از این سال به بعد، بخش آثار بین‌المللی بوکر هم تشکیل شده و آثاری رو که به انگلیسی ترجمه شده و توی این کشور منتشر شده، می‌پذیره و جایزۀ پنجاه‌هزارپوندی‌اش به‌صورت مساوی بین نویسنده و مترجم تقسیم می‌شه. 

دربارۀ موضوع کتاب باید بگم هر معرفی‌ای که ازش خوندم من رو تحریک کرد هرطور شده اصل کتاب رو تهیه کنم و امسال بخونمش. گویا سبک داستان رئالیسم جادوییه و از مسائل اجتماعی و ی و وقایع تاریخی توش صحبت شده. از دخترانی که سبک زندگی مادران‌شون رو قبول نداشتن؛ ولی سنت‌های جامعه رو هم نشکستن. زبان داستان هم رسمی (فصیح) هستش و هم لهجه (دارجة) و توی داستان از ادبیات فولکلور و اشعار هم استفاده شده. با اینکه داستان تو یه روستای عمانی و در زمان قدیم تعریف شده، اما بعضی از موضوعاتش مرز خاصی نداره و می‌شه به تمام انسان‌ها تعمیمش داد؛ مثل بخش رمانتیک داستان. و دوباره، با اینکه داستان تو زمان قدیم اتفاق افتاده، ولی مسائل ی‌ای که ازش صحبت شده به وضعیت امروز عمان اشاره داره.

از این حرف‌ها که بگذریم، عنوان این رمان ذهن من رو خیلی به خودش درگیر کرد. وقتی خبر رو خوندم همه‌جا نوشته بود کتاب اجرام آسمانی برندۀ من‌بوکر امسال شده. هر سایت و کانالی رو هم که باز می‌کردم همین رو می‌دیدم. پنج تا کتاب فرهنگ لغت عربی و چند تا سایت ترجمه رو چک کردم ببینم علمم چقدر نم کشیده که هیچ‌جوره نمی‌تونم سیدات ‌القمر رو اجرام آسمانی ترجمه کنم. گویا علم تمام منابعی هم که بهشون سر می‌زدم نم کشیده بود! رفتم سراغ گوگل و به عربی معنی این عبارت رو سرچ کردم که بالاخره به یه مصاحبه با مترجم کتاب رسیدم و اینجا بود که تازه فهمیدم قضیه از چه قراره؛ اختیارات مترجم. مترجم گفته بود که ترجمۀ لفظی عنوان کتاب نمی‌تونست معنای اصلی‌اش رو برسونه، به‌خاطر همین عنوان Celestial Bodies رو انتخاب کرد که با داستان تناسب داره. و بله، برای بار هزارم می‌بینیم که خبرگزاری‌های فارسی‌زبان، چه داخلی و چه خارجی، برای ترجمۀ اخبار عربی حتی یه سرکی به اصل عربی خبر نمی‌زنن.

ترجمۀ تحت‌اللفظی عنوان این اثر به فارسی ن ماه هستش.

 


حالا ما نه با این کار داریم که چرا کی روزه می‌گیره یا نه، نه می‌ذاریم کسی ازمون بپرسه چرا روزه می‌گیری یا نه؛ چون غالباً نه ما درست دربارۀ این مسائل صحبت می‌کنیم، نه کسی، و کلاً هم قصد توجیه خودمون یا کسی رو نداریم؛ ولی وجداناً چرا وقتی در جواب به روزه‌ای؟» می‌گیم آره»، چُنین متعجب می‌شید؟ خب اگه می‌خوای جواب مد نظر خودت رو بشنوی چرا اصلاً می‌پرسی؟

و به همین صفحۀ مضحک تاپ‌بلاگ نودوشیش قسم هرکی بیاد اینجا بحث عقیدتی راه بندازه چُنان برخوردی باهاش می‌کنم که آخرش مجبور می‌شم وبم رو حذف کنم؛ چون نه‌تنها الان در یکی از خسته‌ترین و داغون‌ترین حالات خودم هستم، فردا هم ساعت هشت صبح وقت دکتر دارم و به احتمال زیاد تا هشت شب قراره نصف آب بدنم از خروجی مجرای اشکم به بیرون سرازیر بشه و تموم درد و غم هفت ماه تا هفت سال پیش بارها رو دورهای متنوع تند و کند و متوسط و. تکرار بشه؛ درنتیجه فردا هم اعصاب این حرف‌ها رو ندارم. کلاً هم نه حال تأیید شنیدن دارم، نه تکذیب، نه والا به خدا!، نه والا چی بگم؟ نه هیچی. اصلاً کامنت رو بستم خیال همه راحت بشه.

پی‌نوشت: الان معنی دقیق کلمۀ داغون رو متوجه شدید؟ چقدر از این کلمه بدم می‌آد، شاید وصف حال من کلمۀ رنجور باشه. آره این بهتره.

پی‌نوشت دوم: حرف‌های بهتر هم دارم بزنم، حتی یکی دوتا حرف جالب از ادبیات و ادبیات داستانی؛ ولی حرف زدنم نمی‌آد. واقعاً شرمنده‌ام.


توی تالار عمومی کتابخونه نشسته بودم و نمی‌دونم داشتم برای یادگیری کدوم کلمه از کدوم منبع، روند جدیدم رو می‌رفتم که این جمله به ذهنم رسید و توی نُت گوشی‌ام نوشتمش: یادگیری کلمات سخت توی زبان‌های خارجی یه نمی‌تونمی توی خودش داره که چون می‌دونی به تونستم تبدیل می‌شه، شیرینه.

حالا دارم فکر می‌کنم این یادگیری کلمات جدید، ساختن عبارات و حتی مفاهیم جدید هرقدر هم برای من جالب و مهم و ارزشمند باشه، گاهی آزاردهنده است. آزارش اونجایی بهم می‌رسه که کلی کلمه داشته باشم و نخوام ازشون استفاده کنم، حرف داشته باشم و نخوام بزنم، متن داشته باشم و نخوام یا نتونم بنویسم. اینجاست که اون نوش به نیش تبدیل می‌شه. 


مدتیه یه فرضیه‌ای به ذهنم راه پیدا کرده از این قرار که یه سری از کتاب‌ها راه‌شون رو به‌سمت‌ خوانندۀ خودشون پیدا می‌کنن. حالا جرقه‌اش چطوری زده شد؟ 
والا اواخر بهمن‌ماه بود که پاشدم رفتم کتاب‌فروشی محله که یه مجموعه شعر از شاملو و رگتایم از دکتروف و نظریه‌های رمان از مجموعۀ مؤلفان رو بخرم. وقتی رفتم بخش اشعار نظرم عوض شد و به‌جای اولی انقراض پلنگ ایرانی با افزایش بی‌رویه‌ی تعداد گوسفندان از مهدی رو گرفتم، دومی و سومی رو هم کلاً نداشت و به‌جاش خاطرات زمستان پل استر رو گرفتم. 
همین‌طوری که داشتم واسه خودم می‌گشتم دو تا فروشندۀ ازهمه‌جابی‌خبر ازم خواستن دربارۀ چند تا از کتاب‌ها نظر بدم و من هم قبول کردم و رفتم سمت منبری که نشونم داده بودن. آقا همچنان که به افاضۀ فضل ادامه می‌دادم متوجه شدم هرچی از این منبره بالاتر می‌رم فاصله‌ام با صندلی‌اش بیشتر می‌شه. درنهایت وقتی که ترس از این ارتفاع به وجود اومده تو چشم هر سه نفرمون مشخص شد، به اتفاق نظر ناگفته‌ای رسیدیم که بهتره تا حادثۀ خطرناکی پیش نیومده، برگردم زمین. جونم براتون بگه بدون​​ اینکه خودم رو از تک‌وتا بندازم، خیلی خانمانه اومدم پایین و همین‌که سفتی زمینِ زیرِ پام خیالم رو راحت کرد، یکی از فروشنده‌ها یه نمایشنامه گذاشت توی دستم. من که هنوز درگیر سرگیجه‌ام بودم فقط متوجه شدم عنوان کتاب برام آشناست: مهمان ناخوانده نوشتۀ اریک امانوئل اشمیت. هیچی دیگه، سرتون رو درد نیارم، کتاب‌ها رو حساب کردم و برگشتم خونه و الخ.
چند روز بعد توی عکس‌هایی که از گوشی قبلی‌ام توی هاردم مونده بود
این اسکرین‌شات از صفحۀ اینستاگرام محمدرضا شعبانعلی رو دیدم که نمی‌دونم مال چند سال پیشه.
چند روز پیش که داشتم می‌رفتم بیرون یه نگاه به کتاب‌های قطع جیبی‌ام انداختم و مهمان ناخوانده رو گذاشتم تو کیفم. 

کتاب به‌غایت روان، پرعمق و کم‌حجمه؛ موضوع این نمایشنامه ایمانه. شخصیت‌های اصلی‌اش فروید، ناشناس و آنا (دختر فروید) هستن. 

فکر کنم قبلاً همین‌جا گفته بودم که اغلب نویسنده‌های غربی ـ برعکس اغلب همتاهای شرقی‌شون ـ وقتی با یه مفهوم پیچیده سروکار دارن لفظ رو ساده می‌گیرن؛ به یه عبارت دیگه، اگه یه سری از مؤلف‌های شرقی می‌خوان هوشمندی خودشون رو با پیچیدگی لفظ نشون بدن تا خواننده به‌سختی مفهوم رو درک کنه و این‌طوری سطح‌ خودشون بالاتر از خواننده شناخته بشه، یه سری از مؤلف‌های غربی به‌واقع هوشمندانه عمل می‌کنن و متن رو طوری تألیف می‌کنن که خواننده بتونه مفهوم رو کامل درک کنه و درنتیجه اون رو نقد کنه، بسط بده و باعث رشد بشه. 
گفتم که کتاب پرعمق و کم‌حجمه، و همین باعث شد که چند ساعت بعد از تموم کردنش، دوباره برم سراغش، و خب این اتفاق به‌ندرت برای من پیش می‌آد.
این اولین اثریه که از این نویسنده خوندم و به‌نظرم خیلی جالب بود که می‌تونستم به‌جای بعضی از دیالوگ‌های بین فروید و ناشناس، بعضی از سؤال‌های خودم رو بذارم، و باید کتاب رو بخونید تا ببینید این درگیری ذهنی چقدر جالبه.
دیگه این رو هم بگم که کتاب رو تینوش نظم‌جو با همکاری مهشاد مخبری ترجمه، آزاده پارساپور ویرایش و نشر نی چاپ کرده.


توی تبریک‌های عید یه مفهومی خیلی تکرار شد و احتمالاً باز هم تکرار بشه؛ جملاتی از این دست که: ان شاء الله که تو سال جدید دیگه مشکلات سال قبل رو نداشته باشیم، امیدوارم تو سال جدید زندگی همه غرق شادی و آرامش باشه، یا حتی هرچی خاک نودوهفته بقای عمر نودوهشت باشه. 

من به اقتضای زمان و مکان زندگی‌ام، نه جنگ رو دیدم، نه شیوع یه بیماری سخت و کشنده، نه هیچ نوع بلای طبیعی و درواقع نه هیچ نوع رنج فراگیر؛ اما توی سالی که گذشت دغدغه‌ها، مشکلات، دردها و سختی‌های مشترکی رو با مردم کشورم تجربه کردم. به‌نظرم این که به بهانۀ تغییر سال دعا کنیم که حال و اوضاع‌مون هم تغییر کنه چندان چیز عجیبی نیست؛ اما واقعیت اینه که این دغدغه‌ها، مشکلات، دردها و سختی‌ها ریشه در تصمیمات‌مون توی سال‌های قبل، سال‌های خیلی قبل و سال‌های خیلی‌خیلی قبل‌تر داره، و اگر بخوایم واقع‌بین باشیم باید بگیم احتمال اینکه سال جدید به سختی سال قبل و حتی سخت‌تر از اون باشه کم نیست. 

طبیعتاً من هم برای عزیزانم دعای خیر کردم و در جواب دعای خیرشون آمین گفتم؛ اما راستش رو بخواید، دعایی که واقعاً از تهِ تهِ تهِ قلبم کردم این بود که سال جدید، آغاز و ادامه‌دهندۀ تغییرات و تصمیمات درستی باشه که نتایجش رو سال‌ها بعد، سال‌های خیلی بعد و سال‌های خیلی‌خیلی بعدتر ببینیم. 


صفحۀ ۳۳۹ بودم، ۱۱ صفحه بیشتر نمونده بود کتاب تموم بشه که وسط‌های صفحه از حس طعم یه رمان خوب ایرانی مطمئن شدم. 
سبک و روایت و راوی و شخصیت‌پردازی و زمکان و بیان و کلی اصلاحات ادبی دیگه رو می‌تونم پشت‌سرهم زنجیر کنم و برای هرکدوم یه صفت بذارم؛ اما به‌جای همه‌چی می‌گم اگه دنبال یه رمان خوب ایرانی هستید سمفونی مردگان نوشتۀ عباس معروفی رو بخونید.
تیرگی‌های داستان چندبرابر روشنی‌هاشه و نویسنده هیچ رحمی به شخصیت‌های بی‌نواش نکرده، هیچ رحمی؛ اما این باعث نمی‌شه جنبه‌های قدرتمند رمان رو نادیده بگیرم و بگم شهرتش به‌خاطر سیاه‌نمایی و تلخی‌اشه.

سرمای اردبیل از نوک شاخه‌ها تا ته ریشه‌های خانواده رو سوزونده. سرمایی که کاری نداره بچۀ اردبیل با برف می‌آید»، سرمایی که سیاه می‌کرد. پوست کبود می‌شد، دور ناخن خون می‌افتاد، استخوان تیر می‌کشید و قلب آدم درد می‌گرفت»؛ چون ریشه‌اش توی جهل بود، نه باد و بوران.

نتونستم این رمان رو فقط روایتی از داستان یه خانواده ببینم؛ البته این دید منه. نمادهای زیادی توی داستان می‌شه پیدا کرد که با زندگی و جامعۀ ما مطابقت داشته باشه؛ حالا کمتر یا بیشتر؛ ولی به‌هرحال به‌نظرم انکار این موضوع کم‌لطفی در حق داستان و نویسنده است. 

نویسنده این کتاب رو از سال ۶۳ تا ۶۷ نوشته و ناشرهای مختلفی چاپش کردن؛ کتاب من از نشر ققنوس بود.

عنوان این نوشته هم جملۀ آخر کتابه.


از حال و احوالم بپرسی باید بگم خوبم، دیگه نگران کاروبار نیستم، نگران آینده نیستم، نگران هیچ‌چی نیستم جز دو تا چیز؛ عزیزهایی که ازشون دورم و زندگی‌ای که حساب‌کتابش مونده. 

البته الان یه سری از حساب‌کتاب‌ها انجام شده، کاروبار این طرف هم جور شده، چیه؟ نکنه فکر کردی اگه کسی بمیره دیگه کاروبار نداره؟ 

خب راستش دلتنگی هم دارم، دلخوری هم دارم. غیر از همون روز خاکسپاری دیگه کسی نیومد بالاسر قبرم؛ فکر کنم به‌خاطر اینه که وقتی زنده بودم همیشه از قبرستان و آرامستان و مزار و. دوری می‌کردم. یادمه هروقت می‌رفتیم وادی‌السلامِ قم سر خاک اموات، احوالم ناخوش می‌شد. علی ای حال، اینجا کسی بهم سر نمی‌زنه، خب توقعی هم نیست؛ یعنی اصلاً نمی‌شه باشه؛ مثلاً توقع داشته باشی خانواده‌ات هر و سالگرد تولد و مرگت پاشن بیان ینگۀ دنیا که تو حال کنی، لابد توقع داری شب جمعۀ آخر سال برات خاگینه هم بپزن بیارن اینجا خیرات کنن. نه آقا جان، خبری از این چیزها نیست. پس چرا دلخورم؟ نمی‌دونم، خب مرده دل‌نازک می‌شه دیگه، یکی رو می‌خواد که نازش رو بکشه؛ این عادت رو از زمان زندگی با خودش داره؛ ولی وقتی بیای اینجا می‌بینی که خیلی هم خبری از این چیزها نیست؛ البته به خودت برمی‌گرده بیشتر. اینجا دیگه زیادی مستقل می‌شی و احتمالاً آمادگی‌اش رو هم نداری؛ اما کم‌کم جا می‌افتی، کلاً انسان زود انس می‌گیره. 

دیگه چی؟ آقا من یکی دو تا سفارش نصفه‌نیمه دستم بود که حقیقتاً خیلی دلخور شدم که رفت زیر دست زن‌بابا، کتاب آخری که داشتم ترجمه می‌کردم نصفه موند و کسی هم ازش باخبر نشد، موضوع مقالۀ تطبیقی‌ام رو هم دادن به یکی دیگه. ولی باز هم چه می‌شه کرد؟ مرگه دیگه، یهو می‌بینی صدای بوق ماشینی که باسرعت داشته رد می‌شده می‌پیچه تو سرت و چند لحظه بعد با وجود جمعیتی که دورت جمع شدن، خیلی راحت بالاسر خودت وایسادی دیگه. انتظار نداشتی قبلش راننده ازت بپرسه سرکار خانم بنده قصد دارم خیلی اتفاقی به زندگی شما خاتمه بدم، سفارش نصفه‌نیمه‌ نداری؟ حرفی، خاطره‌ای چیزی؟ احساس خوشبختی می‌کنی عمیقاً؟ 

مرگه دیگه، اتفاقاً اگه الان ازم بپرسی می‌گم مرگ نابه‌هنگام و این چیزها حرف مفته، هیچ‌چی توی زندگی به‌هنگام‌تر از مرگ نیست. و من خوشحالم که تجربه‌اش کردم، اون هم زودتر از خیلی‌ها.

ولی گفتم دلتنگم، خیلی نمی‌خوام دربارۀ این حرف بزنم، فقط بگم که بیشتر از همه دلم برای بغل تنگ شده، یادمه اون موقع‌ها هروقت بغلش می‌کردم با خودم می‌گفتم کاش این لحظه هیچ‌وقت تموم نشه، می‌دونستم می‌شه؛ اما تقریباً همیشه مطمئن بودم که دفعۀ آخر نیست. همیشه غیر از اون لحظۀ خداحافظی که هیچ‌کدوم‌مون از هیچ‌چی مطمئن نبودیم. چه می‌شه کرد؟ زندگیه دیگه.

خب دیگه، من باید برم، گفتم که اینجا هم کلی کاروبار داریم. به امید دیدار.

 

پی‌نوشت: فکر کنم دو سه سال پیش توی متمم یه تمرینی رو دیدم که نامه‌ای به خودِ ده سال دیگه‌تون بنویسید؛ البته اگه اشتباه نکنم. آقا ما تا می‌اومدیم یه جمله بنویسیم گریه امان‌مون رو می‌برید. اون رو که کلاً بی‌خیال شدم، برای سلامتی‌ام ضرر داشت. اما برای این بازی وبلاگی تصور من از آینده هم که امیدرضا شکور دعوتم کرد حالم خیلی بهتر نبود. یعنی چند تا طرح تو ذهنم بود که همگی پتانسیل این رو داشتن که به همون حال دچار بشم؛ ولی این نوشته. گریه کجا بود؟ حقیقتاً یه جاهایی باهاش خندیدم.

پی‌نوشت دیگر: نصف بیان از آینده‌شون نوشتن، نصف دیگه هم یا دعوت شدن یا کرکرۀ وب‌شون رو کشیدن پایین. اگر کسی از غافله جا مونده بفرماید دعوت‌نامه صادر کنیم.


این دلتنگی‌ هم از اون دردهای بد روزگاره‌ها، یه جای خالی که همه‌چی رو می‌بلعه، سیاه‌چاله‌طور؛ همین‌قدر کلیشه‌ای. انگار که روحت چنگ بندازه به گلوت و جونت بیفته به خودخوری. بدمصب موی آدم رو سفید می‌کنه و روزگارش رو سیاه. از اون دردهاییه که آدم دلش نمی‌آد حتی واسه دشمنش بخواد. اون‌وقت من حیرونم که چطوز دانشمندها هنوز کشف نکردن که همین درده که مادر همۀ دردهاست. بغضیه که هرچقدر گریه بشه آروم نمی‌شه؛ ولی می‌دونی. یه وقت‌هایی آدم انقدر دلتنگی به کام خودش می‌ریزه که.


خب این کاملاً واضحه که متن در زبانی که حالت نوشتاری‌اش از راست به چپه باید راست‌نویس باشه و برعکسش، برعکس. حالا این توضیح واضحات برای چی بود؟ برای اینکه این قضیه رو باید برای خط جداکنندۀ پانوشت هم در نظر بگیریم؛ یعنی اگه متن پانوشت از چپ به راسته، خط هم از چپ به راست باشه و اگه برعکسه، برعکس. گاهی پانوشت‌ها هر دو حالت رو دارن که باتوجه به شیوه‌نامه‌ها باید جهت خط رو تعیین کرد. تا جایی که عقل من قد می‌ده یکی از این حالت‌ها پیش می‌آد:

1. یا دست‌تون توی تنظیم خط جداکننده بازه که در این صورت من پیشنهاد می‌کنم یه خط ممتد بذارید که با تغییر زبان پانوشت دغدغۀ عوض کردن جهت خط رو نداشته باشید.

2. یا بهتون می‌گن فرقی نداره متن پانوشت به چه زبانی باشه، باید همه رو راست‌نویس یا چپ‌نویس کنید که این هم راحته.

3. اما سخت‌ترین حالت اینه که بهتون می‌گن با توجه به زبان اولین پاورقی جهت خط رو انتخاب کنید که هنوز توی word راهی براش پیدا نکردم؛ تنها چیزی که به نظرم می‌رسه اینه که سفارش‌دهنده، خودتون یا کسی رو که شیوه‌نامه رو بهتون داده، متقاعد کنید که یکی از دو راه بالا رو انتخاب کنید؛ البته بنده اولی رو ترجیح می‌دم.

خب حالا اصلاً چطور این خط جداکننده رو تغییر بدیم؟ به‌سادگی.

1. از زبونۀ view روی گزینۀ draft کلیک کنید. توی متن اصلی روی عدد تُک1 کلیک کنید تا پایین صفحه یه بخش جدید باز بشه.

2. اون کشویی که سمت چپ می‌بینید رو باز کنید و footnote separator رو انتخاب کنید.

3. روی خط جداکننده کلیک کنید، بعد برید بالای صفحه، زبونۀ home، از قسمت paragraph جهت خط رو تغییر بدید.

اگر می‌خواید خط رو به خط ممتد تبدیل کنید بعد از اینکه روی خط جداکننده کلیک کردید، پاکش کنید. بعد دوباره از همون زبونۀ home قسمت paragraph، bottom border رو باز کنید، بعد یه خط ممتد افقی انتخاب کنید؛ بدین صورت.

4. اگه خط ممتد انتخاب کردید و پشیمون شدید چی؟ به همین روش خط جداکننده رو پاک کنید، بعد shift+j رو تا به اندازۀ دل‌خواه برسید بگیرید و جهتش رو هم هرطور صلاح دونستید انتخاب کنید.

5. دوباره برید زبونۀ view و print layout رو انتخاب کنید.

و تمام.

 خب حالا که و تمام، یه چند تا نکته دربارۀ مرتب کردن پانوشت‌ها بگم.

1. این پانوشت‌های طفلی همیشه از یادها فراموش می‌شن، خب متن اصلی با فونت IRNazanin نوشته شده، این پانوشت بیچاره چی داشت که فونتش باید همون Calibri Body بمونه؟ سایزش هم یه‌دست نباشه؟ تازه justify هم نشه؟

2. بعد از عدد ارجاع توی پانوشت باید نقطه داشته باشه و بعد نقطه هم یه فاصلۀ کامل با متن اصلی داریم.

3. برای اینکه عدد با متن پانوشت توی یه سطح قرار بگیره، یعنی این‌جوری نباشه، ctrl+a می‌گیریم،یه بار روی superscript کلیک می‌کنیم تا این‌جوری بشه.

یه نکتۀ دیگه هم بگم، غالباً عدد رفرنس‌ها توی هر صفحه از اول شروع می‌شه. این رو چطور تنظیم کنیم؟ می‌ریم تو زبونۀ references و روی اون فلش کوچک سمت راست بخش footnotes کلیک می‌کنیم تا باز بشه. یه نیمچه صفحه باز می‌شه، از تو کشوی numbering گزینۀ restart each page رو انتخاب می‌کنیم و بعدش هم apply رو می‌زنیم.

نه دیگه واقعاً تمام، فقط پاورقی همین متن مونده. امیدوارم مفید بوده باشه.


1. وقتی ctrl+alt+f رو می‌گیریم تا عدد ارجاع پانوشت‌مون بیفته، یه عدد توی متن اصلی به همون شماره می‌افته دیگه، به اون می‌گن عدد تُک.


واقعاً وبلاگ‌نویسی رو یه بازی وبلاگی می‌دونید یا این دومینوی پایین کشیدن کرکرۀ وبلاگ‌هاتون با صفحۀ سفید نیم‌خطی ـ البته درصورتی که ما رو لایق بدونید ـ یه بازی وبلاگی جدیده؟

حقیقتاً باعث می‌شه آدم به مهاجرت فکر کنه. آدم رو از دوستی‌های دیجیتال دل‌زده نکنید سر جدتون.

 


گفته بودم که آلبوم شهر دیوونۀ احسان خواجه‌امیری رو پیش‌خرید کردم، دو روز بعدش، یعنی 3 بهمن، ایمیل اومد که پاشو بیا دانلودش کن دیگه، منم پاشدم رفتم دانلودش کنم دیگه.

خب حقیقتاً باورش سخت بود برام. با هانی چند تا ترانه رو از وسط راه اسکیپ کردیم که به بعدی برسیم. خیلی کلنجار رفتم به خودم بقبولونم که خواستن ضعف ترانه‌ها رو با قدرت خوانندگی آقای خواننده بپوشونن و این هیچ‌چی از ارزش‌های وی کم نمی‌کنه؛ ولی واقعیت اینه که از نظر من این بزرگ‌ترین ضعف آقای خواننده است که این ترانه‌ها رو خونده. یعنی اصلاً کی باورش می‌شه که این آلبوم جدیدترین اثر از خوانندۀ آلبوم یه خاطره از فردا باشه؟

هیچ‌چی دیگه، برگشتم سمت هانی و این حقیقت تلخ رو به زبون آوردم که خواسته با سلیقۀ غالب نسل جدید بخونه؛ متأسفانه هانی هم تأیید کرد. 

یعنی خیالم راحت بود که هیچ‌کدوم از تِرَک‌ها اون‌قدر قوی نیست که بدونی باید بااحتیاط بهش نزدیک شی. فقط ترانۀ وقتی می‌خندی شبیه کارهای خواجه‌امیریه و الان سه روزه نتونستم آهنگ پلیرم رو تغییر بدم.

 

چی بگم آخه؟ آخه تو خوانندۀ موردعلاقۀ من بودی. 


این گرایش انسانی به تحمیل زمان روایی به صحنه‌های ایستا و ساکن ظاهراً دست ما نیست، درست مانند سایر واکنش‌های غیر ارادی انسان. ما نه تنها می‌خواهیم بدانیم چه‌چیزی آنجاست، بلکه می‌خواهیم بدانیم چه اتفاقی افتاده است.1 

 همین اشتیاق به روایت‌پردازیِ آنچه می‌بینیم باعث می‌شود نقاشان بتوانند مخاطبان‌شان را سرگرم یا گاه سردرگم کنند. 2

[.] بخشی از قدرت این نقاشی ناشی از آن است که عطش روایی برانگیختۀ ما را فرونمی‌نشاند.3 

دو سه هفته پیش بود که این فیش‌ها رو از کتاب سواد روایت برداشته بودم و همین‌طور یه گوشه از ذهنم بودن که شیل این پست‌، این یکی و نیز این دیگری رو گذاشت. 

شاید اولین مصداقی که به نظر بعضی افراد برسه اینستاگرام باشه. باید بگم بله، در برخی از موارد یا بهتر بگم در بسیاری از موارد اینستا یا خیلی از شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های دیجیتال هم با استفاده از تصویر روایت می‌کنه یا حتی روایت موردنظر کاربر زیر تصویر مکتوب می‌شه (البته اینجا فقط دارم دربارۀ روایت تصویری صحبت می‌کنم، نه انواع دیگۀ روایت که رسانه‌های مختلفی داره). حقیقت امر اینه که با توجه به وجود تعاریف مختلف از روایت و رسانه‌های موجود، مصادیق زیادی بشه برای این نقل‌قول‌ها آورد (همین حالا فکر می‌کنم کارتون‌های متمم می‌تونه یکی از این‌ها باشه)؛ اما من ترجیح دادم از این چند تا پست شیل یاد کنم. انگار نویسندۀ این سه تا لینک دقیقاً با فکر به چنین مفاهیمی یا برای پاسخ دادن به این نیاز ذهنی این چند تا پست رو نوشته.


1. سواد روایت: 32.

2. همان: 35.

3.همان: 37.


یعنی واقعاً این شدنیه که ادبیات یه نفر توی همه‌جا یه‌شکل باشه؟ هم محیط کار، هم خانواده، هم دوستان و. ؟ والا من نمی‌تونم، اصلاً نمی‌تونم‌ها. تمرین هم کردم؛ ولی نشد.

مثلاً وقتی تیم راث رو می‌بینم که انقدر خوبه که فقط می‌تونه لعنتی باشه، چطور بگم خواستنیه؟ نه، تیم راث در نظر من فقط می‌تونه لعنتی باشه، نه هیچ چیز دیگه‌ای. اون رابین ویلیامز فقید بود که خواستنی بود. یا وقتی بازار دارو رو می‌بینم که انقدر نکبته که فقط می‌تونه لعنتی باشه، از کلمۀ نابه‌سامان استفاده کنم؟ نه واقعاً خدا رو خوش می‌آد؟

چطور وقتی یکی به‌ بهترین شکل ممکن من رو ضایع می‌کنه، قهقهه نزنم و نگم تو روحت چون دکتر فلانی و استاد بهمانی ممکنه بشنون؟ واقعاً توی این شرایط لبخند زدن و گفتن کلمۀ احسنت و طیب الله أنفاسکم کاربرد داره؟ 

کوکتل پنیری خوشمزه یا لذیذ نیست. از نظر خانم رضایی این مادۀ غذایی صرفاً لامصبه و لاغیر. حالا اگه فلانی چند وقت پیش یه بحث تخصصی دربارۀ ترجمه یا ادبیات با من داشته که عبارات تخصصی و بعضاً قلمبه‌سلمبه لازمه‌اش بوده، نباید توقع داشته باشه که من از کلمۀ دیگه‌ای استفاده کنم. والا این بی‌انصافیه، خیانت به کلماته اصلاً. ولی آخه خب نمی‌شه از سر غذا که بلند می‌شی به مادرت بگی دستت درد نکنه مامان، خیلی لامصب بود!

حالا این‌ها به کنار. اینکه من از فوتبال بدم می‌آد و دیروز اصلاً بازی رو ندیدم و قبلش هم توی نظرسنجی یه کانال برد ژاپن رو پیش‌بینی کردم هم به کنار. خب وقتی می‌بینی پیش‌بینی‌ات درست از آب در اومده و البته از این موضوع خوشحال هم نیستی، چقدر باید کف نفس داشته باشی و این تیکۀ جدیدی رو که یاد گرفتی جایی منتشر نکنی که: شت ننه. شت.

شایان ذکره این هم برام ناراحت‌کننده است که اطرافیانم ضرر می‌کنن. تقصیر خودشونه، این پیش‌زمینۀ ذهنی‌شون دربارۀ من اوقات خوشی رو ازشون می‌گیره و نمی‌ذاره همراه من معنای واقعی واژگان رو درست بفهمن؛ وگرنه توی خیابون تنهایی خندیدن که از اختراع هندزفری به این ور حل شد. 

پی‌نوشت: خدا شاهده چندتا موضوع خوب برای نوشتن دارم که تقریباً متن دو تاشون رو هم چند بار توی ذهنم مرتب کردم؛ ولی چه می‌شه کرد؟ یهو این حرف‌ها ـ که اصلاً هم دغدغۀ این روزهام نیستن ـ از دهنم در رفتن.

 

 


یه مدت بود که یه آهنگ ریمیکس از الیسا تو پلی‌لیستم بود، خیلی بهش توجه نمی‌کردم. نشستم یه‌ذره دقیق‌تر گوش دادم، دیدم یه بخش‌هایی رو متوجه می‌شم، ازش خوشم اومد. رفتم اصلی‌اش رو دانلود کردم، بیشتر به دلم نشست. متنش رو سرچ کردم، بازم بیشتر به دلم نشست. الان از این آهنگ‌هایی شده که یه‌سره رو دور تکراره. 

بعضی از آدم‌های خوب زندگی‌مون رو همین‌طوری پیدا می‌کنیم؛ حتی اگه ارتباط‌مون خیلی کوتاه و مقطعی باشه. 

تیتر یه بخش از همین آهنگه که دوستش دارم؛ ترجمه‌اش: من تو رو نمی‌خوام، فقط نمی‌خوام که فراموشم کنی.


می‌دونی نَسَخ بودن یعنی چی؟ یه جورایی لَه‌لَه زدن برای چیزی رو می‌گن؛ مخصوصاً برای مواد و سیگار و اینا. فکر کنم کلاً چیزایی که باعث ترشح دوپامین و این‌جور چیزا می‌شه؛ البته مطمئن نیستم. 

این دوپامین از سال 91 به این ور زندگی من رو مختل کرده؛ بودنش نه‌ها، نبودنش؛ یعنی انقدر نبود که بدنم واکنش نشون داد. بگذریم. اما خیلی هم نمی‌شه ازش گذشت. مثلاً همین دیروز فهمیدم نیکوتین هم باعث ترشح دوپامین می‌شه؛ حالا نه به اندازۀ الکل و مواد و ؛ شاید یه کم بیشتر از اینستاگرام. دقیقش رو که من نمی‌دونم، فقط می‌دونم هست. 

آره، یکی از دلایل مهمی که اینستاگرام رو کنار گذاشتم همین خاصیت اعتیادآورش بود. یکی از دلایلی هم که سال 91 از الف دوری کردم همین بود. کلاً با اینکه چند ساله درگیر بالا بودن پرولاکتین هستم (رابطۀ این دو تا هورمون معه)، از چیزایی که می‌تونن کمک کنن شدیداً دوری می‌کنم و فقط دست یار‌ی‌ام رو سمت همین قرص‌های داستینکسم دراز می‌کنم. تازه همون‌ها رو هم یه وقت‌هایی پس می‌زنم.

داشتم از نسخ بودن می‌گفتم. مثلاً بهار امسال خیلی حال خوبی داشتم، شاید به‌جرئت بتونم بگم تو اوج بودم؛ رضایت، شادی، امید، اعتمادبه‌نفس و. تا تیر و مرداد هم تقریباً خوب بودم‌ها؛ اما بعدش یهو از بالای فواره سقوط کردم. الان هم که من رو ببینی یکی از اون حباب‌ها هستم، توی همون کف‌های روی آب منظورمه. دارم فکر می‌کنم چطور توی این شش هفت سال خودم رو به اینجا رسوندم و بعدش یهو شَتَرَق. محکم خودم رو کوبوندم زمین.

این همه آسمون‌ریسمون بافتم که بگم من الان دقیقاً نسخ‌ام. دارم لَه‌لَه می‌زنم برای حورای بهار 97.


وبإسْم الذین یریدونَ أن یکتُبُوا الشِعْر کُوني إمرأة

وبإسْم الذین یریدونَ أن یصنَعُوا الحُبَّ کُوني إمرأة

وبإسْم الذین یریدونَ أن یعرفُوا الله کُوني إمرأة*

و به نام آنان که می‌خواهند شعر بنویسند. زن باش

و به نام آنان که می‌خواهند عشق بسازند. زن باش

و به نام آنان که می‌خواهند خداوند را بشناسند. زن باش

نمی‌دونم چرا هیچ وقت واژۀ زن توی ادبیات فارسی برام معنای نگی نداره؛ یعنی یا مادره، یا همسره، یا مطلقه و بیوه است، یا معشوقه است، یا بدکاره. یه لطفی کنید و این نوشته رو از این موج نه به خشونت علیه ن و این بحث‌ها جدا کنید. حرفم اینه که نمی‌تونم این همه زن نبودن کاراکترهای زن توی آثار ادبی رو واکنشی نسبت به وضعیت جامعه ندونم. شاید به خاطر همین دید باشه که همیشه خوندن اشعار نزار قبانی تو همون زبان اصلی خودش، بهم حال خوبی می‌ده؛ طوری که دلم می‌خواد یه زن عرب باشم.

پی‌نوشت: عنوانْ جملۀ مقلدانۀ خودمه؛ ترجمه‌اش: و به نام آنان که می‌خواهند زن بمانی. زن باش.


* أریدُكِ أنثی سرودۀ نزار قبانی


1. دبیرستانی که بودم از یه جایی به بعد یاد گرفتم که دیگه هیچ چیزی رو به معلمم قول ندم؛ اگه درس نخوندم قول ندم که دیگه همیشه درس‌خون خواهم بود، اگه مچم رو تو تقلب گرفت نگم که دیگه همچین حرکتی ازم سر نمی‌زنه، اگه دیر می‌رسم سر کلاس قول وقت‌شناسی ندم؛ حرفم اینه که از شعار الکی دادن بدم اومده بود، فهمیده بودم اگه اهل عمل باشم او هم متوجه می‌شه.

2. اگه یه داستانِ بد رو تعریف کنیم مخاطب اون رو بد می‌دونه، اگه یه داستانِ خوب رو تعریف کنیم احتمالاً مخاطب اون رو خوب می‌دونه، حتی خوب یا بد تعریف کردنش هم تو دید مخاطب به داستان تأثیر داره؛ اما حرف من هیچ‌کدوم از اینا نیست. یه داستان رو طوری تعریف نکنیم که مخاطب فکر کنه با یه روایت طرفه، خیال رو به‌جای واقعیت به ذهن دیگران تزریق نکنیم.

3. داشتیم با ش و ن (این ن نه، یکی دیگه) برمی‌گشتیم که دیدم یه نوری توی آسمون حرکت می‌کنه. قبلش که ماه رو دیده بودم متوجه شدم که آسمون بگی‌نگی ابریه. با اینکه فرق داشت فکر کردم که نور هواپیماست؛ چون یه ردی هم تو آسمون انداخته بود. یکی دو ثانیه بعد دیدم دو تا ذرۀ نورانی ازش جدا شدن و با فاصله مسیرش رو دنبال کردن، به بچه‌ها نشون دادم. همین که ن تونست ببیندش یه ذرۀ نورانی دیگه هم ازش جدا شد و مثل قبلیا همون مسیر رو دنبال کرد و محو شد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا همه کاملاً گم شدن.


1. فونت سری B یه سری اشکالات داره که به‌نظر من مهم‌ترینش اینه که حروف ة، ك و ي رو به‌صورت ۀ، ک و ی نشون می‌ده. خب تا وقتی که فونت متن رو عوض نکنیم یا متن رو توی یه فضای دیگه کپی نکنیم هیچ مشکلی دیده نمی‌شه، اما اگه فونت همون متن رو به سری IR تغییر بدیم، خیلی چیزا به هم می‌خوره.

در حال حاضر فونت سری IR استانداردترین فونت فارسیه؛ می‌تونید از اینجا دانلود کنید.

2. خودم همیشه دوست داشتم کلید میانبرهای word رو یه جا لیست کنم. گفتم بیام اینجا بنویسم شاید برای دیگران هم مفید باشه.

Ctrl+a  انتخاب کردن همۀ متن

Ctrl+b  بولد کردن

Ctrl+c کپی کردن

Ctrl+d باز کردن تنظیمات بخش فونت

Ctrl+e وسط‌چین کردن متن

Ctrl+h> find & replacde

Ctrl+i  ایتالیک یا به عبارتی ایرانیک کردن متن

Ctrl+j> justify

Ctrl+k اضافه کردن لینک روی متن

Ctrl+l چپ‌چین کردن متن

Ctrl+m اضافه کردن تورفتگیِ اول پاراگراف

Ctrl+n باز کردن صفحۀ جدید

Ctrl+o باز کردن فایل جدید

Ctrl+p پرینت گرفتن

Ctrl+r راست‌چین کردن متن

Ctrl+s ذخیره کردن فایل

Ctrl+u گذاشتن خط تیره زیر متن

Ctrl+v پِیس کردن متن

Ctrl+w بستن پنجره

Ctrl+x کات کردن متن

Ctrl+y یه حرکت به جلو

Ctrl+z یه حرکت به عقب

Ctrl+فلش راست > نشانگر یه کلمه از سمت راست رو رد می‌کنه

Ctrl+فلش چپ نشانگر یه کلمه از سمت چپ رو رد می‌کنه

Delete پاک کردن کاراکتر جلوی نشانگر

Backspace پاک کردن کاراکتر پشت نشانگر

Ctrl+ delete پاک کردن یه کلمه از جلوی نشانگر

Ctrl+ backspace پاک کردن یه کلمه از پشت نشانگر

Ctrl+ shift+ 2 نیم‌فاصلۀ استاندارد

Ctrl+ shift+ 8> show/hide  

Shift+ enter امتداد دادن کاراترهای خط و رفتن به خط بعدی

Shift + backspace رفتن به خط قبلی

عدد 2 و 8 توی مورد سوم و چهارم از آخر، باید از اعداد بالای صفحه‌کلید انتخاب بشن، نه نام‌پد.

کلید میانبرهای shift معمولاً متغیر هستن، اما کلیدهای ctrl تقریباً توی بیشتر سیستم‌ها یکی‌اند؛ به همین خاطر این لیست رو نوشتم.

پی‌نوشت: اگر با نوشتۀ قبلی ایمان نیاوردید، بعید می‌دونم با این یکی بیارید. مبحث track change و کامنت‌گذاری هم کاری از پیش نخواهد برد. باید با تایپ شعر یا اصلاح نشانه‌های بازدارنده و دربرگیرنده براتون اعجاز کنم.  


می‌گفت اگه با ر ازدواج کنم و اینجا بمونیم باید چادری بشم. بعد یهو بهم پرید که چی شده باز داری اون‌جوری می‌خندی؟ می‌گم دارم توی چادر تصورت می‌کنم. 

می‌گفت با امین‌پرداز صحبت کردم، شرایط تو برای. و. خیلی خوبه. بعدش نشستیم با هم کلی خیال‌پردازی کردیم و خندیدیم. 

می‌گفت. از نگرانی‌هاش می‌گفت، از امیدش و از آینده‌ای که از همیشه گنگ‌تر شده. منم یه چیزایی گفتم، گنگ‌تر، کم‌تر، سطحی‌تر؛ طوری‌که به احساس نرسه و اون دو ساعت رو خراب نکنه.

از آینده و کافه اومدیم بیرون و به واقعیت برگشتیم، اون رفت بشینه سر تمرینش توی فضای آزاد و منم رفتم به یکی از اتفاقای جذاب امسالم برسم. 

عنوان: بادها خلاف میل کشتی‌های می‌وزند. مصرعی از متنبی


پیش‌حرفی: توی این نوشته خیلی مختصر از فاصلۀ کامل و بی‌فاصله حرف زدم، الان می‌خوام یه کم بیشتر دربارۀ بی‌فاصله تو محیط word بگم.

توی واژه‌پرداز word دو نوع بی‌فاصله داریم: استاندارد و غیر استاندارد.

بی‌فاصلۀ استاندارد چیه؟ بی‌فاصله‌ایه که با روشن بودن show/hide هیچ کاراکتری بین دو جزء به‌هم‌چسبیده نبینیم و با قرار گرفتن یک یا چند جزء اول توی انتهای سطر، یک یا چند جزء باقی‌مونده ابتدای سطر بعدی قرار نگیرن. گاهی این نیم‌فاصله توی کی‌برد سیستم تعریف شده؛ اما غالباً باید خودمون تعریفش کنیم. برای این کار این مسیر رو می‌ریم:

insert> symbol> more symbols> special characters> no-width optional break

اگه جلوی no-width optional break کلید میانبری تعریف نشده بود یا خواستیم کلید میانبر تعریف‌شده رو تغییر بدیم از اون پایین سمت چپ shortcut keyboard رو انتخاب می‌کنیم. اگر خواستیم کلید میانبر قبلی رو پاک کنیم، روی کلیدهایی که توی باکس current keys تعریف شده کلیک می‌کنیم و remove رو از اون پایین می‌زنیم. برای تعریف کردن کلید جدید هم توی باکس press new shortcut key کلیک می‌کنیم و با گرفتن کلیدهای موردنظر، میانبر جدیدمون رو انتخاب می‌کنیم و درنهایت از اون پایین assign رو می‌زنیم.

خب این از این. حالا نیم‌فاصلۀ غیر استاندارد چیه؟ دقیقاً برعکس همون تعریفی که برای استاندارد داشتیم؛ یعنی مثل اون سؤال‌های امتحانی که می‌گفت فرق فلان چیز با بهمان چیز چیه و ما یکی رو تعریف می‌کردیم و یه اما می‌نوشتیم بعد دقیقاً برعکس اولی رو برای دومی می‌نوشتیم.  

توی word دو تا بی‌فاصلۀ غیر استاندارد داریم؛ یکی چکشیه به این شکل و دیگری مربع‌درمربع که ایجاد هرکدوم راه مخصوص خودش رو داره. بی‌فاصلۀ چکشی یا optional hyphen رو کلید میانبر ctrl+- می‌سازه؛ اما مربعی یا zero width non-joiner وقتی به وجود می‌آد که با زبان انگلیسی توی متن فارسی بی‌فاصلۀ استادارد بذاریم.

حالا شما فکر کنید یه متن دست‌تون اومده و اول کار show/hide رو فعال می‌کنید ببینید متن چه وضعی داره. اینجاست که می‌گید یا صاحب صبر! متن تو هر سط حداقل ده بیست تا فاصلۀ غیر استاندارد داره. واقعاً توقع بی‌جاییه که ویراستار بشینه دونه‌دونه اینا رو درست کنه.

برای اصلاح فاصلۀ چکشی از این راه استفاده می‌کنیم:

ctrl+h رو می‌گیریم، توی فیلد find what کلیک می‌کنیم و از اون گزینۀ more پایین صفحه special رو باز می‌کنیم و روی optional hyphen کلیک می‌کنیم. برای پیدا کردن جایگزینش و پر کردن فیلد replace width همین مسیر رو می‌ریم فقط به‌جای مورد آخر، zero width non-joiner رو انتخاب می‌کنیم و درنهایت replace all رو می‌زنیم. الان می‌بینید که همۀ چکشی‌ها به مربعی تبدیل شدن.

برای اصلاح مربعی‌ها همون مسیر قبلی رو می‌ریم. گزینۀ آخری که برای find what انتخاب می‌کنیم zero width non-joiner هستش و توی replace width هم RTL mark رو می‌ذاریم و همون ماجرای replace all و این حرفا.

به این نکته توجه داشته باشید این برای وقتیه که هر دو نوع بی‌فاصلۀ غیر استاندارد توی متن باشه، اگر فقط چکشی بود دیگه نیازی نیست کار خودمون رو اضافه کنیم و همه رو به مربعی تبدیل کنیم؛ همون بار اول توی فیلد replace width، RTL mark رو می‌ذاریم و روی replace all کلیک می‌کنیم.

یک اخطار بسیار جدی: قبل از استفاده از این فرمان حتماً یه کپی از فایل‌تون بگیرید؛ چون بارها برای من پیش اومده که بعد از اجرای این فرمان بعضی از کلمات به هم چسبیدن.

یک اخطار بسیار جدی دیگه: این فرمان رو ابتدای کار بدید تا اگه مشکل اخطار قبل پیش اومد، طی ویرایش کلمات رو از هم جدا کنید.

البته این رو هم بگم، متنی دست من بود که هرقدر برای اصلاح بی‌فاصلۀ مربعی فرمان می‌دادم و بعد از کار فایل رو می‌بستم، دفعۀ بعدی که بازش می‌کردم دوباره سرجاشون بودم. چند خط بالاتر عرض کردم توقع بی‌جاییه که ویرایستار دونه‌دونه اینا رو درست کنم، الان خدمت‌تون عرض می‌کنم در این مورد کاملاً باجا هستش؛ چون این هم بخشی از کارشه.

پی‌نوشت بسیار مهم: دفعۀ پیش فراموش کردم بگم که ویرایش رایانه‌ای رو سر کلاس استاد مرتضی فکوری یاد گرفتم؛ ولی متأسفانه هیچ نشانی اینترنتی ازشون ندارم که روی اسم‌شون لینک بذارم. این رو گفتم چون نوشتۀ قبلی‌ام دربارۀ ویرایش رایانه‌ای کامل کپی شده بود و هیچ اسمی از ایشون نیومده بود.


ده دقیقه بیشتره که این صدای ضربات کوتاه و پی‌درپی می‌آد و من تازه الان فهمیدم که این صدای بارونه. دیر فهمیدم چون فکرم درگیره؛ درگیر خودم، درگیر یه سری انرژ منفی، درگیر این مفاهیم: نمی‌شه، نمی‌ذارن، نمی‌خوام، نمی‌خوان، نتونستن، نتونستیم، کم تونستم، نرسیدم. نرسیدم.

این جملۀ تکراری دویدن و نرسیدن، همون قدر که تکراریه دردآور هم هست. حالا من دارم به روی خودم نمی‌آرم، مدتیه بی‌خیالم، حتی الکی‌خوشم گاهی؛ اما اینا باعث نمی‌شه منکر وضعیت موجودم بشم. حالا باز می‌خوام دویدن رو شروع کنم. با افراد کمی درباره‌اش صحبت کردم ولی انگار همون تعداد کم هم با سوگیری حرف می‌زنن؛ دستۀ اول: اصلاً اینجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این حال و روز رو برامون ساختن. دستۀ دوم: اصلاً اونجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این فکر رو می‌اندازن تو سر مردم. و هیچ‌کس نمی‌گه اصلاً چرا می‌خوای بدویی؟ می‌خوای به کجا برسی؟ می‌خوا چه مدلی بدویی؟ اصلاً تو چرا انقدر همیشه داری به این در و اون در می‌زنی؟ چرا آروم و قرار نداری؟ چرا نمی‌بینی که این کم رسیدن یا نرسیدنه داره یه سبک زندگی می‌شه؟

و من می‌تونم با هر کدوم از این سؤال‌ها هزار بار بخندم و هزار بار اشک بریزم.

پی‌نوشت: نمی‌دونم این اتفاقیه یا از سر بی‌تفاوتیه یا کاملاً هوشمندانه است که خواننده‌های اینجا وقتی می‌بینن ارسال نظر بسته است، نظر خصوصی نمی‌فرستن؛ خودم فکر می‌کنم دلیلش همون مورد آخره. به هر حال متشکرم.


با اینکه دیشب هم از کتاب حرف زدم، به مناسبت روز جهانی نویسنده باز امشب هم حرفم دربارۀ کتابه.

علی صلح‌جو از نویسنده‌هاییه که کتاب‌های خیلی مفیدی ازش خونده‌ام. از گوشه و کنار ترجمه، نکته‌های ویرایش و اصول شکسته‌نویسی سه تا از همین کتاب‌ها هستن که نشر مرکز چاپ‌شون کرده.

از گوشه و کنار ترجمه و نکته‌های ویرایش دو اثری‌ان که براساس مطالعه و تجربۀ نویسنده، و مسائلی که حین کار و آموزش بهشون برخورده گردآوری شده. به‌نظرم این دو کتاب برای آموزش ابتدایی کاربرد چندانی ندارن ـ همون‌طور که خود نویسنده هم توی مقدمۀ ویراست دوم نکته‌های ویرایش بهش اشاره کرده ـ اما برای افرادی که آموزش دیدن و دارن توی زمینۀ ترجمه و ویرایش فعالیت می‌کنن خیلی مفید و کاربردیه. با اینکه بعضی افراد عقیده دارند سبک صلح‌جو توی ویرایش قدیمیه، کتاب نکته‌های ویرایش خیلی برام مفید بود و توی مؤسسه هم جواب خیلی از سؤال‌های خودم و کارورزها از تو همین کتاب پیدا می‌شد.

از ویژگی‌های خوب این دو تا کتاب فهرست‌نویسی و نمایه‌نویسی خوب‌شون، و کوتاهی مباحث مختلفه؛ یعنی نویسنده نیومده شاخ و برگ اضافی به متن بده که حجم کتاب رو بالا ببره، خیلی مفید و مختصر نکتۀ خودش دربارۀ هر موضوع رو گفته و بحث رو جمع کرده.

اما اصول شکسته‌نویسی؛ یه کتاب کم‌حجمه که خیلی ساده قواعد شکسته‌نویسی توی گفت‌وگوهای داستانی رو توضیح داده و برای سبک‌های مختلف با ذکر نام اثر و نویسنده یا مترجمش نمونه آورده. توجه به این قضیه که شکسته‌نویسی یه اصولی داره و نویسنده‌های نوپا با توجه به این اصول می‌تونن سبک خودشون رو انتخاب کنن خیلی مهمه. از نظر من این روش باعث می‌شه نویسنده‌های مبتدی یه سر و گردن از هم‌قطارهای خودشون بالاتر باشن.

خیلی وقت بود که می‌خواستم این سه تا کتاب رو معرفی کنم و مناسبت امروز بهانه‌ای شد که با یه تیر دو تا نشون بزنم؛ هم انجام دادن این کار عقب‌افتاده، هم تأکید روی این موضوع که فقط داستان‌نویس‌ها رو نویسنده ندونم. بعضی از نویسنده‌های غیرداستانی خیلی معلم هستن وگاهی فقط با خوندن یه کتاب ازشون دِین بزرگی به گردن‌ خواننده می‌مونه.

پس‌حرفی: 0.340


پیش‌حرفی: دیدم قول نوشتن از نکات ویرایش رایانه‌ای داره عقب می‌افته گفتم علی‌الحساب بیام یه نکتۀ نسبتاً ساده رو بگم.

حرف اصلی: فکر کنید یه متن دارید که می‌خواید بین دو بخش اسم، دو تا کلمۀ مرتبط به هم یا دو تا کاراکتر فاصلۀ کامل بندازید ولی نمی‌خواید با تغییر فونت و سایز و قطع و. یکی از بخش‌ها انتهای سطر قرار بگیره و دیگری بره ابتدای سطر بعدی؛ مثلاً فکر کنید متن من دربارۀ ناصر‌الدین شاه هستش و می‌خوام این ناصرالدین همه‌جا با یه فاصلۀ کامل به شاه چسبیده باشه. اینجاست که از فاصلۀ نشکن استفاده می‌کنیم. تو محیط word از این آدرس می‌تونید کاراکتر مزبور رو پیدا کنید:

insert> symbol> more symbols> special characters> nonbreaking space

مقابل عبارت nonbreaking space کلید میانبر تعریف‌شدۀ این کاراکتر توی word شما مشخص شده و می‌بینید که شکل این کاراکتر یه دایرۀ توخالی هستش و اگر توی متن show/hide فعال باشه به همین شکل براتون نمایش داده می‌شه.

اما تو محیط وب چطور می‌شه ازش استفاده کرد؟ راستش من فقط کلید alt رو براش بلدم و برای استفاده از این کلیدها هم باید از نام‌پد استفاده کنید و کلیدهای بالای حروف کی‌برد جواب نمی‌ده. علی ای حال کلید alt فاصلۀ نشکن alt+0160 هستش.

یه استفادۀ خیلی کاربردی از این نوع فاصله برای چسبیدن کاراکتر خط تیره توی متنه؛ مثلاً فکر کنید توی متن‌تون جملۀ معترضۀ دعایی دارید که باید قبل و بعدش خط تیره بخوره، توی این مواقع ما به این روش عمل می‌کنیم:

nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space> جملۀ معترضه> nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space یا space

یه نکته‌ای که دربارۀ فاصلۀ نشکن باید توجه داشته باشید اینه که معمولاً بعد از درج این کاراکتر فونت شما تغییر می‌کنه:

توی تصویر بالا کاملاً مشخصه که بعد از استفاده از این کاراکتر، فونت IRNazanin متن به Times New Roman تغییر پیدا کرده. راه حل این مشکل هم اینه که بعد از درج کاراکتر، نشانگر رو ببریم روی یه قسمت معمولی متن که با همون فرمت یا استایل و بعد format painter رو انتخاب کنیم و روی بخش مورد نظر اعمال کنیم.

یه نکتۀ مهم دیگه که توی خیلی از سایت‌ها دیدم اینه که برخی به‌اشتباه فکر می‌کنند که برای کنار هم چسبوندن چند کلمۀ مهم یه عبارت باید ابتدا و انتهای اون عبارت از فاصلۀ نشکن استفاده کنند که خب گفتم دیگه این اشتباهه. برای این کار باید بین تمام کلمات اون عبارت فاصلۀ نشکن بندازیم.

خب دیگه، فکر کنم هرچیزی که در این باره لازم بود رو گفتم. سؤالی باشه در خدمت هستم.


خانم ق گزینۀ پیشنهادی من به دکتر ش به‌عنوان سرویراستار جایگزین خودمه. امروز که داشتیم با هم کار می‌کردیم یهو بحث مهاجرت و فرصت تحقیقاتی و فاند و این حرف‌ها پیش اومد و بعدش به وضعیت کارمون و تصمیم من برای ترک مؤسسه کشیده شد. خیلی حرف زدیم، بحث هی شاخ و برگ پیدا کرد و. بگذریم.

میون حرف‌هاش حداقل دو بار این مثال رو زد؛ گفت تو یه بذر پیدا کردی، چاله کندی، بذر رو کاشتی، روش خاک ریختی، بهش آب دادی، نور خورشید بهش رسیده، حالا که جوونه زده می‌خوای ولش کنی بری دنبال بذرهای دیگه، می‌خوای چاله‌های دیگه بکنی. این حرفش بغض آورد به گلوم. بهش گفتم خیلی سخته با تمام توانت کار کنی، با ذوق و انرژی، با علاقه، همه‌جوره براش هزینه کنی، ولی مدیرت ببینه و به روی خودش نیاره. گفتم نمی‌شه همۀ فشارها روی من باشه بعد انتظار داشته باشن که فشار مالی رو هم تحمل کنم. 

خیلی چیزهای دیگه هم گفتیم؛ ولی اون مثالش خیلی دلم رو سوزوند. راست می‌گفت.


مثل آهنگی که گذاشتیم رو تکرار و به‌مدت طولانی گوش می‌دیم و وقتی که قطعش می‌کنیم متوجه می‌شیم چه آرامشی پیدا کردیم؛ مثل فیلم مزخرفی که می‌شینیم تا آخر تماشا کنیمش و وقتی حوصله‌مون سر رفت و تلویزیون رو خاموش کردیم می‌بینیم که چقدر بهتره حال‌مون؛ مثل تلفنی حرف زدن با آدمی که واقعاً حرفاش برامون بی‌معنیه و تا یه حرفش تموم می‌شه دوباره ازش می‌پرسیم دیگه چه خبر، ولی حواس‌مون نیست که هی داریم گرفتار همون دور باطل می‌شیم تا اینکه بالاخره می‌گیم ببین من رو کار دارن، ببخشید باید تلفن رو قطع کنم؛ مثل رستورانی که غذاش رو دوست نداریم، اما باز بهش غذا سفارش می‌دیم

گفتم رستوران و غذا یاد یه خاطره‌ افتادم؛ یه سفری رفته بودیم و من و هانی، خواهر کوچیکم، با چند تا از دخترای هم‌سفرمون دوست شده بودیم. فکر کنم شب آخر بود، اگه اشتباه نکنم شام سوپ و شویدپلو با ماهی بهمون دادن، منو و انتخاب غذایی هم در کار نبود، هرچی بود همون بود. منم اصلاً نمی‌تونستم به اون شویدپلو با ماهی لب بزنم، از طرف دیگه خیلی هم گرسنه بودم و به‌خاطر سرماخوردگی خیلی ضعیف شده بودم. هیچی دیگه، گزینه‌های موجود یکی سوپ بود، یکی برگشت به اتاق و نون و پنیر و گوجه. هانی که به اون سوپ لب نزد، بقیه هم گفتن سوپش اصلاً خوشمزه نیست، ولی من قبول نکردم و یه کاسه گرفتم و خوردم، وقتی تموم شد به این نتیجه رسیدم که واقعاً بدمزه بود و یه کاسه دیگه گرفتم. بچه‌ها می‌گفتن مگه نمی‌گی بدمزه است، پس چرا دو تا کاسه خوردی؟ گفتم برای اینکه باورم نمی‌شد سوپ می‌تونه انقدر بدمزه باشه. 

قضیه همینه، یه وقتایی باورمون نمی‌شه یه تجربه قراره همچین نتیجه‌ای داشته باشه؛ به خاطر همین هی ادامه می‌دیم. فرق نمی‌کنه یه تجربۀ حرفه‌ای باشه، یه رابطۀ عاطفی و دوستانه، رشتۀ تحصیلی یا حتی یه عادت رفتاری که خودمون کاملاً بهش آگاهیم. گاهی باید جرئت داشته باشیم که تمومش کنیم، اما تعیین اینکه کی و کجا این تصمیم باید عملی بشه ساده نیست.

 


این نوشته رو برای به خاطر داشتن و به خاطر موندن یه تصمیم می‌نویسم.

دو سه ماه گذشته روزهای خیلی‌خیلی سختی رو داشتم، منظورم مسائل کاری و مشکلات ی ـ اقتصادی روز نیست؛ منظورم تکرار روزاییه که تو این چند سال همیشه بابت تموم شدن‌شون خدا رو شکر می‌کردم. روزایی که هم خودشون سخت بودن و هم خودم سخت‌شون کرده بودم، و راستش داشتم این بخش دوم رو نادیده می‌گرفتم. 

نه دیگه، کار از تلفن به ن و دردودل با ف گذشته بود. به نظرم به یه متخصص احتیاج داشتم و از ف خواستم یه مشاور خوب بهم معرفی کنه.

دوشنبه رفتم پیش دکتر ی. خیلی حس خوبی داشت که بدون هیچ ملاحظه‌ای از خودم و مشکلم حرف زدم؛ اینکه من از خودم پیش کسی راحت حرف بزنم خیلی اتفاق نادریه و اینکه شنونده‌ام احساس خوبی بهم نادرتره. و تجربۀ بهتر برام اینه که شروع کنم تا جنبه‌های ناشناختۀ خودم رو بشناسم. 

اگه دو تا کلمه باشه که ازش بیزار باشم اولی‌اش نمی‌تونم هستش. اینکه یکی بدون هیچ تلاشی بگه نمی‌تونم واقعاً حرصم می‌ده و امروز رفتار یکی از بچه‌های مؤسسه همین‌طور اعصابمم رو به هم ریخته بود که یهو به خودم اومدم و دیدم چند سالی می‌شه که از یه نمی‌تونم ساده برای خودم غول ساختم، بدون اینکه حتی یه حرکت کوچیک کنم، یه سعی ساده. حتی خواستم توی این قضیه خودم رو کاملاً بی‌تأثیر بدونم، اما خدا رو شکر تونستم نقش خودم رو تو این قضیه رو ببینم.

یادم نیست قبلاً کجا نوشته بودم که فاعل بودن حس خوبی داره. خوشحالم که دارم این روزای سخت رو یه طور دیگه پشت سر می‌ذارم. 


پیش‌نوشت مهم: غالب مطالب این متن طولانی شخصی‌نویسیه؛ اگر دوست ندارید نخونید. 

دیشب رفتم سراغ ظرفی که شیشۀ قرص‌هام رو توش می‌ذاشتم که متوجه شدم از قرص‌های خارجی‌ام فقط یه شیشه باقی مونده، یه شیشۀ هشت‌تایی، و دوز من هفته‌ای چهارتاس. هیچی دیگه از دوز دیشبم (دوتا 0.5) نصفش رو ایرانی خوردم.

صبح بازحمت خودم رو از رخت‌خواب بیرون کشیدم، باکسالت کامل حاضر شدم و چون همیشه خوابم می‌آد اصلاً این چیزا برام عجیب نبود. وفتی‌ می‌گم همیشه دقیقاً منظورم 24 ساعت روز، 7 روز هفته، 4 هفتۀ ماه و 12 ماه ساله، بله. 

همچنان متوجه عمق فاجعه نبودم تا اینکه دم مترو از تاکسی پیاده شدم، حس کسی رو داشتم که چند کیلومتر رو با کفشای چندکیلویی دوییده. به‌زور خودم رو سرپا نگه داشتم و از تفریح سالمم توی شهر زیرزمینی (پایین رفتن از پلۀ معمولی با سرعت نسبتاً بالا) صرف نظر کردم. تو مترو مغزم تقریباً غیرفعال بود و فقط داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که رسیدم مؤسسه قهوه درست کنم یا نوشابۀ انرژی‌زا بخرم که خب با توجه به حساسیتم به قهوه به این نتیجه رسیدم که حال خودم رو از این بدتر نکنم و به همون نوشابۀ بدطعم راضی بشم. بعدش هم سعی کردم به 50 تا پلۀ مؤسسه فکر نکنم. 

البته همۀ اینا یه جورایی مقدمه‌ای برای ماجرای قرصام بود.

من از سال 91 دارم این قرص هورمونی خارجی رو مصرف می‌کنم. هم تأثیرش بیشتره هم عوارضش کمتر. راستش اولین بار که قرص ایرانی رو خوردم صبح سر نماز رفتم رکوع و بعدش رو دیگه یادم نبود.

از سال 91 تا پاییز 95 برای پیدا کردن دارو مشکل چندانی نداشتم، اما پاییز 95 گفتن جلوی واردات دارو گرفته شده و این دارو قاچاقه، طوری‌که به داروخانه زنگ می‌زدم می‌گفتم قرصم رو ماه پیش از شما گرفتم منکر می‌شدن و. علی ای حال این ماجرا ادامه داشت و بستۀ دوتایی این قرص (یعنی شیشه‌ای که دوتا دونه قرص 0.5 توش داره) قیمتش از 20هزار تومن به 43هزار تومن رسید و بستۀ هشت‌تایی‌اش هم کلاً نایاب شد؛ لازم به ذکره قیمت بستۀ هشت‌تایی از چهارتا  بستۀ دوتایی کمتره. این شرایط بود و بازحمت بسیار و سفارش این دوست و اون آشنا قرصا رو پیدا می‌کردم تا اینکه تو بهار 96 وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی این دارو رو آزاد کرد؛ البته فقط بسته‌های دوتایی‌اش رو، و داروی مزبور با قیمت 20هزار و پونصد تومن به‌راحتی توی هر داروخانه‌ای پیدا می‌شد و ما هم تقدیر و تشکر از زبون‌مون نمی‌افتاد. خب البته این شرایط خیلی دوام نداشت و از اواخر پاییز 96 دوباره کم‌کم قرصا سخت پیدا می‌شدن و قیمت‌شون به 32هزار تومن (برای بستۀ دوتایی) رسید و از بهار 97 هم دوباره رفتن تو لیست داروهای قاچاق. آخرین نسخۀ من برای تیر ماهه و بعد از کلی این در و اون در زدن تونستم داروخانه‌ای رو پیدا کنم که دارو رو داشت، اونم بستۀ هشت‌تایی‌اش رو. کاملاً توجیه بودم که کل نسخۀ 40تایی من رو یه‌جا نمی‌تونست تهیه کنه و بعد از کلی معطلی نسخه‌ام حاضر شد. درنهایت قیمت نسخۀ آخرم بالای یه میلیون شد. 

آره دیگه، کلاً امروز تا وسطای روز منگ بودم و نوشابۀ بدمزه ناجی‌ام شد.


عکس بالا همچینی یه ماجرایی داره که اول نداشت؛ این بیت از ترانۀ فی عیونک الیسا رو خیلی دوست داشتم و گفتم بذار یه بار تو واتس‌اپ استاتوس بذارمش. یه چند نفری اومدن و دیدن و فقط یه نفر پرسید اینی که نوشتی یعنی چی؟ 

بعد گفتم خب بذار استوری اینستا بذارمش که محدودیتم کمتره و بیننده‌اش بیشتر. باز تعداد بالاتری دیدن، اما فقط یه نفر معنی‌اش رو پرسید. 

فکرم مشغول شد. تقریباً مطمئنم از حدوداً 70 نفری که این عکس رو دیدن فقط یه نفر تونسته بخوندش و معنی‌اش رو بفهمه؛ ولی چرا فقط دو نفر پرسیدن این نوشته یعنی چی؟ 

تیر آخر رو زدم و گفتم اینجا هم بذارمش و ببینم خواننده‌های اینجا چه واکنشی دارن. فقط یه نفر حدسش رو تو کامنت نوشت. 

الآن واقعاً این سؤال برام پیش اومده یعنی همه متوجه شدن این شعر چیه و بی‌خیال از کنارش رد شدن؟ (که تقریباً محاله) یا همه متوجه نشدن و نپرسیدن؟ (که از نظر من این هم باید محال باشه). 

واقعاً چرا؟

حالا اصلاً این شعر چیه؟

فی عیونک الشرق ولیله وسحره

فی عیونک الغرب ونسیمه وبحره

ترجمه (با اختیارات مترجم): در چشمانت شرق و شب و سحرگاهش جای گرفته است، در چشمانت غرب و نسیم و دریایش پنهان است.

عرب‌زبان‌ها وقتی بخوان متن عربی رو با استفاده از حروف انگلیسی بنویسن، از یه سری اعداد لاتین که به حروف عربی شبیهه استفاده می‌کنن؛ مثلاً 3 به‌جای ع، 7 به‌جای ح و 2 به‌جای همزه. این رو هم بگم که تو بعضی لهجه‌ها ـ مثل همین لهجۀ لبنانی ـ قاف، همزه خونده می‌شه. 

حالا دیگه نمی‌دونم این مقدمه و طرح مسئله نتیجه‌گیری هم داره یا نه؟


چند روز پیش خواستم از سیستم مؤسسه وارد جی‌میل بشم که با اشتباه زدن رمزم متوجه یه نکتۀ خیلی جالب شدم؛ تنظیمات جی‌میل مؤسسه روی زبان فارسی بود و وقتی نوشته رو خوندم متوجه شدم فاصله‌گذاری‌اش و کلاً فارسی‌نویسی‌اش کاملاً درسته؛ البته نشانه‌گذاری‌اش براساس نسخۀ انگلیسی‌اشه. 

بعد رفتم چندتا سایت فارسی رو چک کردم؛ مثل هتل آزادی، هتل اسپیناس، دانشگاه آزاد واحد کرج و. بعد به خودم گفتم خب قیاسم خیلی هم درست نیست، برم یه چند تا پست الکترونیک داخلی رو چک کنم و به چاپار، میل‌فا، میل‌پست، و هد هم سر زدم و اگر شما هم لطف کرده باشید و به این لینک‌ها رفته باشید و به این توجه داشته باشید که داریم یه سرویس‌دهندۀ غیرفارسی‌زبان رو با چند تا سرویس‌دهندۀ فارسی‌زبان مقایسه می‌کنیم، دیگه حرفی باقی نمی‌مونه. 

 


بگذریم که تا ساعت 5:15 عصر چطوری گذشت و برای بچه‌ها چه بهانه‌هایی آوردم، اوج ماجرا ساعت 5:17 عصر بود، فایل نهایی یه سفارش فوری داشت توی ایمیل آپ‌لود می‌شد که پیام فائلا اومد روی گوشی‌ام. بعد از سلام و احوالپرسی چیزی گفت که اصلاً انتطارش رو نداشتم، نشونه‌ای که از اومدنش ناامید شده بودم، حرفی که توی اون حال واقعاً شوکه‌ام کرد. اول لرزش دستم شدت گرفت و بعد بلافاصله گریه‌ام. 

دوستی داشتم که می‌گفت وقتی برای هم دعا می‌کنید به هم بگید. واسۀ این حرفش دلایلی داشت که الآن کامل یادم نیست و متأسفانه در قید حیات نیست که ازش بپرسم. 

ساعت 5:30 عصر اولین خندۀ بی‌دلیل روز روی لبام اومد.


به این امر معتقدم هر وقت احساس کردم که استاد صبر شدم در چندقدمی لبریز شدن کاسه‌اش هستم، و بله. تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.

دلم می‌خواد همه‌چی رو ول کنم و زندگی یک‌ساله تو روستای آباء و اجدادی‌ام رو شروع کنم؛ البته سال اول آزمایشیه. 

یعنی یه جوری خودم رو با کار خفه کردم که می‌ترسم از هرچی کتاب و متنه زده بشم؛ بدی‌اش اینجاست که هیچ اجباری درکار نیست، صرفاً انتخاب خودمه. بدی‌اش اینجاست که زندگی‌ام داره تک‌بعدی می‌شه.

با اینکه دلتنگم و با هیچ‌کسم میل سخن نیست، شبا می‌شینم جلوی خواهری و می‌گم یه کم باهام حرف می‌زنی؟

تو همۀ این کسالت‌ها فقط همین آسمون شب برام مونده، آخرش هم با یه آدم فضایی ازدواج می‌کنم، بله.

تفریحم شده گوش کردن آهنگ‌های عربی با لهجه‌های مختلف و فهمیدن شعرا بدون خوندن لیریک‌شون.

+ تیتر: سید مهدی

 


سرم رو برمی‌گردونم و اون گوشه می‌بینمش. خیلی دوره، خیلی‌خیلی دور و حالا حالاها مونده تا به این نزدیکی‌ها برسه؛البته هرقدر نزدیک شه بازم اندازۀ یه دنیا ازش دورم. مثل اونایی که تا چند لحظه پیش می‌دیدم تو چشم نیست. دیگه به بقیه توجهی ندارم، سر تا پا چشم می‌شم و نگاه و حسرت. از اینجا نمی‌شه درست تشخیص داد داره گریه می‌کنه یا می‌خنده؛ اما معلومه داره می‌سوزه تا ستاره بمونه. خب خودزنی مدل‌های مختلف داره دیگه؛ ولی همه‌اش از عمق وجودمون نشئت می‌گیره. دارم احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کنم باهاش که یه لحظه می‌گم با این فاصله‌ای که داره نکنه تا الآن مرده باشه. هرچند فرقی نمی‌کنه، چه زنده باشه چه مرده بازهم از من به خدا نزدیک‌تره.


این نوشته‌ دوتا حرف مرتبط با عنوان داره و یه حرف کاملاً بی‌ربط:

حرف اول: امشب و فردا شب اوج بارش شهابی برساووشیه. پارسال خیلی مختصر ازش نوشتم، اگه خواستید می‌تونید همون نوشته رو بخونید. لطفاً این اتفاق زیبا رو از دست ندید و آرزوهای اصلی‌تون که تموم شد برای من هم آرزو کنید.

حرف دوم: کاوشگر خورشیدی پارکر امروز سفر خودش رو به‌سمت ستارۀ من شروع کرد؛ در این باره هم پیش‌تر نوشتم و اگه نخوندید می‌تونید تشریف ببرید و بخونید.

حرف کاملاً بی‌ربط: هر وقت دیدید من چند روز پشت سر هم مطلب می‌ذارم بدونید که کلی کار دارم و برای کم کردن استرسم اینجا رو به‌روز می‌کنم؛ البته غالباً هیچ تأثیری هم نداره. 


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گوشی موبایل و لوازم جانبی موبایل نهال گل محمدی تبریز زبان قرآن - عربی دبیرستان پی تک مینرال اویل حضرات - سایت تخصصی ارزهای دیجیتال مدافع ولایت درخت بی برگ چمنستان سبک زندگی دوره و جزوات آمادگی ارشد علوم قرآن و حدیث